تا کی باید امید بدم به خودم خسته شدم اینقدر غصه خوردم حتی نمیدونم اون کجاست و چه کار میکنه من دارم با توهماتم زندگی میکنم هنوز تصور میکنم تو منو فراموش نکردی..
کاش یکی توی این دنیا بود منو درک میکرد بابا دارم دیووووووونه میشم..
دیگه اشکی توی چشمام نمونده که بخوام با ریختنش دلمو آروم کنم با نوشتن این مطلب ها هم فقط با خودم حرف میزنم دیگه مثل گذشته آرومم نمیکنه...دیگه هیچیو هیچکی نمیتونه دلمو آروم کنه دارم میترکم بسه..
مگر دیوانه است بیاد دنبال دل من و خودشو خراب عشق(به قول خودش دبیرستانی)من کنه.
ادامه مطلب
دوباره سایه ای از تو رو میبینم که حسرت در آغوش گرفتنش رو دارم اگرچه این اشک شوق دیدن همون سایه است.میدونی که اینا بهونه است منظور از سایه همون خاطره هاست .
تو منو در عین ناباوری تنها گذاشتی اون موقع خیلی ناراحت شدم و همیشه دنبال دلیلش بودم حالا میبینم که این تنها بودن باعث شد تا یه کم به زندگی خودم فکر کنم چون حضور تو اجازه فکر کردن به مسایل پیرامونم رو ازم گرفته بود اگرچه همیشه کنارم بودی و نقش مهمی توی پیشرفت شخصیتیم داشتی..میدونی من منتظرم شاید توام یه روزی چشم روی حاشیه ها ببندی(دوست ندارم ازت انتقاد کنم چون نمیتونی جواب بدی)
تقصیر تو نیست که نمیتونی بیای چون من لیاقت برگشتن تو رو ندارم.. اگر هم داشته باشم جایی توی دلت ندارم!؟اینا به کنار منم دوست ندارم غرورتو به خاطر من بشکنی.
میبینی هنوز بدیها نتونسته بهم غلبه کنه این روزگار منم تغییر داده اما نمیدونم چرا با این همه تغییر و تحولی که توی خودم و زندگیم دادم اما هنوز احساس نیاز نسبت به تو رو درونم دارم.
نگران من نباش تنهاییمو یه جوری پر میکنم.مشکلی برای رابطه برقرار کردن ندارم فقط نمیدونم چرا دیگه تحمل دیدن بعضی مسایل رو ندارم ..
شاید یه مدت اینجا رو آپ نکردم چون میدونی که نیستم..پسوردش هنوز همونه.
یادت باشه هر جا که باشم بازم دارم با یادت زندگی میکنم و اینه که هنوز نبریدم بچه جون..
شادمهر:تویی که عشقم رو از نگاه من میخونی ... تویی که هم نفس همیشه آوازی تویی که آخر قصه منو میدونی گلم..
اگه کوچه صدام یه کوچه باریکه اگه خونه ام بی چراغه چشم تو تاریکه
میدونم آخر قصه میرسی به داد من لحظه یکی شدن تو آیینه ها نزدیکه..............................

انگار آسمونم مثل من دلش گرفته/
گاهی فشار لحظه ها اجازه نوشتن رو از دستام میگیره..حسرت روزای کوتاه خوش بودنم توی تمام لحظه ها شده هیزم جهنم درونم کاش تو هم میتونستی ببینی تا شاید باورت بشه.
میگن خدا همه چیزو میبینه .. کاش حرفمو میشنید..
میدونه بهش نیاز دارم حتی اگر مجازی باشه..تنها کسی که میتونه منو آروم کنه با یه کلمه تموم دردام یادم میره.
عادت کردم به این قر زدن ها یعنی درسته بیشتر از این بهش فکر کنم برام شده یه جور ریاضت کشیدن...یعنی به خودم دروغ میگم که فکر میکنم هنوز بهم فکر میکنه..پس چرا هنوز میاد توی ذهنم شاید به خاطر این وبلاگ که هنوز بهش فکر میکنم...نمیتونم اینجا رو خراب کنم اینجا پر از خاطره های فراموش نشدنیه اگرچه از موقعی که رفتی دیگه جرات بازکردن آرشیو رو ندارم..(کاش هنوز قلب داشته باشی بتونی دردامو درک کنی)
گاهی احساس میکنم دیگه امیدی برای زندگی ندارم شاید جرات رها کردن خودم رو پیدا کردم.
دیگه تحمل این دردهارو ندارم چرا هر موقع بارون میگیره اینطوری میشم..انگار توی این روزا با یکی زیر بارون گریه میکردیم؟شاید همش خواب بوده؟اون فرشته ای که من توی خواب دیدم طاقت این همه درد منو نداشت؟محال بود غمی توی دلم بود و اون نمیفهمید..
بعد از اینکه رفتی یه بار خوابتو دیدم:توی بغلم خوابیده بودی انگار بیهوش بودی نمیتونستم باهات حرف بزنم..تعبیرش ساده است..
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم
دیگه هیچکی نمونده که سنگ صبورم باشه خدایا آیا من سزاوار این همه رنج و عذابم ؟
دیگه تحمل دروغ شنیدن رو ندارم دورو برم پر شده از آدمای بد ذات که توی نگاهاشون میشه حرفای توی ذهنشون رو شنید..برام عجیب که چرا این قدرت رو توی وجودم گذاشتی تا همه آدما رو رسوا کنم تا دیگه کسی نیام سراغم..حداقل اگر بی رحم بودم میتونستم یکی از اینا باشم افسوس که فعلا بدیها دارن به حال روز من میخندن.
تا میام آرامش رو پیدا کنم و باهاش دوست بشم دوباره این زخم های قدیمی سر باز میکنه و شیره جونم رو میگیره اما منو نمیکشه تا راحت بشم فقط باید ببینم و حسرت بخورم تا شاید روزی...
اگر لیاقت بعضی چیزارو ندارم پس چرا بهم میدی که ازم بگیریش؟چرا باید اینقدر تنها بشم ..چرا همه بنده هاتو از من دور میکنی!
من که همیشه قدر نعمت هاتو میدونم ..هر عیبی که توی رفتارم بوده درست کردم سعی کردم خوب باشم..نمیگم بی گناهم فقط میگم دیگه کافیه نمیتونم این همه فشار رو تحمل کنم تو که امید زندگی کردن رو توی وجودم از بین بردی صدام در نیومد گفتم حکمت بوده اما الان دیگه نمیتونم حرف دیگران رو تحمل کنم..
فکر کنم اینجا مرز جنون باشه اگر ادامه بدی دیگه نمیدونم یعنی آدم از این داغونتر میشه؟
شاید اینا همش امتحانه تا ببینی توی بدترین شرایط بازم میگم شکرت یا نه ........
تا به حال اینقدر افسرده و تنهام نگذاشته بود همیشه یه راهی برای فرارم میذاشت اما این روزا از زمین و آسمون داری برام بلا میفرستی بازم میگم شکرت که حداقل این صفحه خالی رو دارم که دردهامو توش بریزم و دلم یه کم آروم بشه.
اگر یه روزی دیدید اینجا دیگه خاک گرفته و به روز نمیشه بدونید که گنجایش قلبم برای آرشیو کردن دردها پر شده و دیگه رسیده به آخر خط.
غرورت بهت اجازه این نوع کارها رو نیمده.تو عشق رو ضعف میدونی دوست دارم گفتن رو کم آوردن و برگشتن رو خنده دار.
هر کسی دلم رو شکسته بعدها دیدم که خدا همون بلا رو سرش آورده چون توی رابطه هام ریا ندارم و دل هیچکس رو نمیشکنم چون دلم شکسته شده میدونم چقدر سخته...
دلتو میشکنه و با خودش میگه یادش میره اما نمیدونه که عاشق دل خسته جسم و زوحش همیشه درگیره با اون دل شکسته..
روزهای روزه که خوشی از دلمون گذاشته رفته یه جای بهتر...اما من هنوز خونشو براش گرم نگه داشتم با اون که میدونم اون هیچوقت نمیخواد دوباره از اینجا گذر کنه فکر میکنه دوباره گیر میافته ..
نمیدونه دیگه نایی نمونده برام همین روزاست که فقط قبرستانی از خاطرات شیرینی که میزنه توی ذوقش بمونه میدونم که خدا در حریان واقعیات بوده و میدونه این هوس نیست که این همه مدت برات نوشته..احساس میکنم خدا هم دیگه خسته شده از این همه اصرار هر روز یکیو میفرسته که منو از این زندان ببرند بیرون اما نمیدونم چرا به خودم امید واهی میدم...
خدایا هر چیز که خواستم بهم دادی به جز اونی که اگر نباشه دیگه هیچی ازت نمیخوام.
منو درک نمیکنی میگی بیا بیرون ازش نمیدونی که اینجا برای من یه مرداب شده که اگر سعی کنم فرار کنم بیشتر اسیرم میکنه دستمو به غریبه نمیدم.اگر راه نحاتی باشه اون زمان که شاید فکر تو رو عوض کنه بلکه برگردیو دستم رو بگیری ..به همین امید که دست و پا نیمزنم..حتی اگر دیر برسی هم بازم منو خوشحال میکنی چون به همه ثابت میشه که من اشتباه نمیکردم.کش حداقل درکم میکردی و اینقدر با خنجر منطق زخمیم نمیکردی.