این حرفایی که دیواری بین منو تو بوده و هست هنوز هم عاشقم و
یا حداقل اینطور فکر میکنم...
با اینکه سعی میکنم ذهنم رو مدیریت کنم و راه درست رو
انتخاب کنم و بهت فکر نکنم اما
هر لحظه ای که فکر میکنم از عشقت رها شدم
و دیگه وابستگی نیست همون لحظه نشانه های
مبهمی دوباره تورو توی ذهنم تداعی میکنه...
دوباره خاطره هامون..چشمات..یادگاری ها..
(میدونم حوصله حرفای تکراری رو نداری اما بخون)
بازم خودمو کنترل میکنم اما انگار یه حسی توی دلم از
همه حس ها قو یتره و من نمیتونم کنترلش کنم...
میدونم باورش سخته و شاید برات قابل درک نباشه اما
من روزی نیست که با افکار منفی که از دید
تو همون احساسات نجنگم و حاصلش زخمی شدن ذهن و روحم نباشه.
اگر از دید تو چیزی بگم بازم ناراحت میشی اما
بهتر نیست نگاه عمیق تری به این قضیه داشته باشی
و به جای ترس از بعضی مسال مثل روبه رو شدن با من
باهاشون روبه رو بشی و آخر این داستان
رو مبهم نذاری.
کاش میدونستم چرا سرنوشت اینقدر اصرار داره تا
منو تو دوباره با هم رو به رو بشیم..
من حتی باور ندارم تو همونی باشی که من فکر میکنم..؟
یعنی نکنه کل این داستان یه سو تفاهم؟؟
اما باور نمیکنم تو به من فکر نکنی و احساس من استباه میکنه!؟
امروز دوباره باید برم و فکر میکنم تا اواسط برج ۲ نتونم
خبری از اینجا بگیرم اما اینو میدونم که
همه فکر پیش تو و اینجا و آینده مبهمی که در انتظارم خواهد بود.
امیدوارم سرنوشت خلاف آرزوهای منو تو نباشه
میدونی که خوشبختی تو آرزوی همیشگی من
بوده و تنها دلیل رها کردن عشقم این بوده که بلکه به آرامش برسه..
یعنی الان اونطوری که فکر میکردی شده؟تو آرامش داری؟من؟
به امید روزهای روشن.بای