NaGofTeHaa.Ir

ناگفته های عاشقانه

سرنوشت مرد تنها

کامران و سمیرا
    NaGofTeHaa.Ir ناگفته های عاشقانه

سرنوشت مرد تنها

پسرک سرگرم زندگی عادی و بی دردسرش بود بی خبر از اینکه بدون عشق چیه و عاشق کیه و تنهایی چیه..

یه روز یه غریبه اومد جلو و به اون سلام کرد و با لبخندی بی ریا اونو دعوت به دوستی کرد پسرک که برق چشمای غریبه کنجکاوش کرده بود با خوشحالی پذیرفت و از اینجا بود که زندگی پسرک بدون اینکه بدونه عوض میشد..اوایل نمیدونست این حس غریب چیه و چرا اینقدر از غریبه خوشش میاد و هر روز که میگذره همه چیز براش جالب میشد ..خوبیهای غریبه اونو جادو کرد و پسر رو بعد از مدت کوتاهی کاملا وابسته به صدا و نگاه غریبه کرد..احساس قشنگی بود اما همیشه با یه نگرانی از آینده ادامه داشت..

خیلی زود همه چیز عوض شد و رنگ زیبایی گرفت و پسر هم دیگه میدونست که اون حس عجیب وابستگی همون عشق و میدونست که عشق چیز محترمیه و از  مهربونیو دوستیو وفاداریو این چیزا سرچشمه میگیره ..اما هنوز دلش از آینده میترسید و به این فکر میکرد که اگر اون نباشه چی میشه آیا همه چیز همونطوری میمونه؟!اما میدونست که تا ابد عاشق و ...

انگار خواب میدید همه چیز همونطور که میخواست شده بود انگار تا اون روز یه چیزی کم داشت شاید یه دوست خوب یا عشق یا.. دست به هر کاری میزد موفق میشد و اینقدر توانایی در خودش میدید که هر کاری بخواد انجام بده...خیلیها حسودیشون میشد و این همه تغییر رو باور نمیکردند و نمیدونستند منبعش از کجاست اما آرزوی زمین خوردنش رو همیشه داشتند و منتظر دیدن اون روز بودن که خوار شذن پسر رو ببینند اما میدونستند تا موقعی که منبع این نیرو هست کاری ازشون بر نمیاد پس دست به کار شدند که با هر ترفندی هست عشق اونارو تبدیل به نفرت کنند و بعد از سالها نقشه کشیدن....

یه شب  از خواب پرید..احساس سرما توی تموم بدنش داشت و انگار توی یه زندانه و خبری از عشقش  و هر چی داشته نیست (همون چیزی که ازش میترسید)دوران خوشی به سر اومده بود..نمیدونست دلیل اصلیش چیه اما بعدها فهمید که دیگه دیر شده بود انگار دیو بدیها به دل غریبه نفوذ کرده و نمیذاره اونو ببینه و به جای عشق نفرت باهاش هم خونه شده...این زندان همون زندان تنهایی بود..

به جرم بروز احساسات و عاشقی و زیاده روی در دوست داشتن..سیاست نداشتن و چهره معمولی  و اسرار در عاشقی و اطمینان به هرکی و ساده بودن بیش از حد: محکوم به تنهایی تا ابد و تمسخر به خاطر عاشقی..ترد شدن تا همیشه و اینکه دیگه حق نداره اونی که دوست داره ببینه یا حتی عکسی ازش نگهداره یا حتی بهش فکر کنه بدون اینکه اجازه دفاع کردن داشته باشه یا اینکه به شرایط موجود اعتراضی کنه وگرنه جرم بی شخصیت بودن و کمبود عاطفه داشتن و آویزون بودن و نقشه داشتن برای یه آدم بیگناه هم محکوم شده و جز مرگ راهی براش نیست.(حسودا از خوشحالی پر در آورده بودند اما هنوز کارشون تموم نشده بود حالا باید پسر رو نابود کنند تا دیگه هیچوقت نتونه رو پاهاش باسته اما هنوز  موفق نشدند)

مرد تنها رو به خدا کرد و گفت خدایا شکرت از این همه نعمت هات اما آیا این بی عدالتی نیست؟آیا اینا یه امتحانه  یا نه من لیاقت نداشتم؟خدایا آیا این همه غم و غصه برای این مرد کافی نیست؟تاکی باید دوران محکومیتش ادامه داشته باشه تا دیو بدیها از دل دختر بیرون بره و اونو  ببخشه و به این تنهاییش پایان بده؟خدایا مگر تو چقدر به انسان قدرت تحمل غم وغصه رو دادی!چرا شادیها اینقدر زود تموم میشه اما غصه ها انگار ابدی هستند.

مرد تنها بارها خواست که از زندان تنهایی فرار کنه اما هر بار بعد از مدت کوتاهی دوباره گیر میافتاد انگار تا موقعی که عاشق خبری از آزادی نیست.

اما نمیدونست که اون دوره زندگی رویایی برای چی بود و چرا با اون غریبه روبه رو شد  و حالا  باید چیکار کنه تا شاید یه روز چشماشو باز کنه و ببینه در سلولش باز شده و غریبه دیگه اونو بخشیده و اومده تا اونو از بدیها بیرون بکشه.حتی فکرشم بهش آرامش میداد و روزا با امید چشم به در میدوزه...

پایان داستان معلومه اما هنوز ادامه داره من که میگم این عاشق دیوانه باید تا آخر عمرش اونجا بمونه یا روش کم بشه و دست از عاشقی برداره و مثل مردمی که نمیدونن عشق چیه به زندگیش ادامه بده وگرنه اینقدر تنها بمونه تا دق کنه و بمیره و خیلیها رو به آرزوشون برسونه...

مدتی پیش دیدمش خیلی داغون شده بود انگار پیر شده اما هنور توی چشماش امید بود و دلش پر از غصه که هیچکی جز دیوارها طاقت شنیدنش رو نداره...اما نیاز به ترحم و دلسوزی نداشت اون فقط آزادی میخواد و بدون سند عشق آزاد شدنش ممکن نیست و جز خدا از کسی کاری بر نمیاد....

پایان.



تاريخ : دوشنبه ۱۳۸۸/۰۵/۱۹ | 4 | نویسنده : کامران و سمیرا |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.